سرای مدرسه و بحث علم و طاق و رواق
چه سود چون دل دانا و چشم بینا نیست
سرای قاضی یزد ارچه منبع فضل است
خلاف نیست که علم نظر در آنجا نیست
حافظ
گفتم ای سلطان خوبان رحم کن بر این غریب
گفت در دنبال دل ره گم کند مسکین غریب
گفتمش مگذر زمانی گفت معذورم بدار
خانه پروردی چه تاب آرد غم چندین غریب
خفته بر سنجاب شاهی نازنینی را چه غم
گر ز خار و خاره سازد بستر و بالین غریب
ای که در زنجیر زلفت جای چندین آشناست
خوش فتادآن خال مشکین بررخ رنگین غریب
می?نماید عکس می در رنگ روی مه وشت
همچو برگ ارغوان بر صفحه نسرین غریب
بس غریب افتاده است آن مور خط گردرخت
گر چه نبود در نگارستان خط مشکین غریب
گفتم ای شام غریبان طره شبرنگ تو
در سحرگاهان حذرکن چون بنالداین غریب
گفت حافظ آشنایان در مقام حیرتند
دور نبود گر نشیند خسته و مسکین غریب
پاسخ
هیچ می دانی چرا،چون موج،
در گریز از خویشتن،پیوسته می کاهم؟
-زان که بر این پرده تاریک،
این خاموشی نزدیک،
آنچه می خواهم نمی بینم،
و آنچه می بینم نمی خواهم.
سفر به خیر
-«به کجا چنین شتابان؟»
گون از نسیم پرسید.
-«دل من گرفته زین جا،
هوس سفر نداری
ز غبار این بیابان؟»
-«همه آرزویم،اما
چه کنم که بسته پایم...»
-«به کجا چنین شتابان؟»
-«به هر آن کجا که باشد به جز این سرا سرایم»
-«سفرت به خیر!اما،تو ودوستی،خدا را
چو از این کویر وحشت به سلامت گذشتی،
به شکوفه ها،به باران،
برسان سلام ما را.»
دو خط
دیروز،
-چون دو واژه به یک معنی-
از ما دوگانه،
هریک
سرشار دیگری
اوج یگانگی.
و امروز
چون دو خط موازی
در امتداد یک راه
یک شر
یک افق
بی نقطه تلاقی و دیدار
حتی،
در جاودانگی.
محمدرضا شفیعی کدکنی
سفرنامه باران
آخرین برگ سفرنامه باران این است:
که زمین چرکین است.
آرزو
به جان،جوشم که جویای تو باشم
خسی بر موج دریای تو باشم
تمام آرزو های منی،کاش،
یکی از آرزو های تو باشم
محمدرضا شفیعی کدکنی
مناجات
الهی!این چه فضل است که با دوستان خود کرده ای که هر که تو را شناخت ایشان را یافت و هر که تو را یافت ایشان را شناخت
الهی!بدعا فرمان است،قلم رفته را چه درمانست
الهی!تا در غیب بودی من همه عیب بودم چون تو از غیب در آمدی من از عیب بدر آمدم
الهی!نه ظالمی،که گویم:زنهار،نه مرا بر تو حقی است که گویم بیار،چون در اول برداشتی آخر فرومگذار
الهی!حاضری،چه جویم؟ناظری،چه گویم؟الهی پنداشتم تو را شناختم،اکنون ان پنداشت را در آب انداختم
الهی!بیزارم از طاعتی که مرا به عجب آورد،مبارک معصیتی که مرا به عذر اورد
الهی!عاجز و سرگردانم،نه آنچه دانم دارم و نه آنچه دارم دانم.
الهی!اگر من ناپخته ام،پخته کن و اگر پختی،سوخته کن
الهی!اگر بر دار کنی رواست،از خود دور مکن واگر به دوزخ فرستی رضاست مهجور مکن
الهی!یکتای بی همتایی و قیوم توانایی،بر همه چیز دانایی و در همه حال بینایی،از عیب مصفایی،از شریک مبرایی،اصل هر دوایی،جانداروی دلهایی،شهنشاهفرمانروایی،متعزز به تاج کبریایی،مسند نشین استغنایی،به تو زیبد ملک خدایی
الهی!در جلال،رحمانی و در جمال سبحانی،نه محتاج مکانی و نه آرزومند زمانی،نه کس به تو ماند و نه تو به کس مانی،پیداست که در میان جانی،بلکه جان زنده به چیزی است که تو آنی،الهی به فضل خود قائمی و به شکر خود مشکور،به علم عارف نزدیکی و از وهم های ما دور،الهی تو را به عظمت ستودن وسیله سرور استو به شکر نعمت تو زبان گشودن مرتبه غرور است،الهی بر هر دل داغ محبت خود نهادی،خرمن وجودش را به باد نیستی در دادی،الهی هر که تو را شناخت علم مهر تو افراخت هر چه غیر از تو بود بینداخت.
آنکس که توراشناخت جان راچه کند؟
فرزند و عیال و خانمان را چه کند؟
دیوانه کنی هر دو جهانش بخشی
دیوانه ی تو هر دو جهان را چه کند
الهی!چون در تو نگرم از جمله تاج دارانم وتاج بر سر،و چون در خود نگرم از جمله خاکسارانم و خاک بر سر
الهی!ظاهری داریم بس شوریده و باطنی خراب و سینه ای پر از آتش و چشمی پر از آب،گاهی در آتش سینه میسوزم و گاهی در آب چشم غرق آب
الهی!عمر خود را بر باد دادم و بر تن خود بیداد کردم
الهی!مگو چه کرده ای که دروا شوم و مپرس که چه آورده ای که رسوا شوم
الهی!از کشته تو خون نیاید و از سوخته تو دود.
کشته تو به کشتن شاد است و سوخته تو به سوختن خوشنود
پیوسته دلم دم به هوای تو زند
جان درتن من نفس برای توزند
گرب سر خاک من گیاهی روید
از هر برگی بوی وفای تو زند
الهی!اگر بهشت چشم و چراغ است،بی دیدار تو درد و داغ است.
الهی!گل بهشت درپای عارفان خاراست،جوینده ی تورابابهشت چکاراست؟
الهی!به درگاه تو دعا لجاج است،چون میدانی که بنده بچه محتاج است.
الهی!توانگران به زر و سیم نازند و درویشان با(نحن قسمنا)سازند.
الهی!دیگران مست شراب ومن مست ساقی.مستی ایشان فانی است من باقی
الهی!برعجز خود آگاهم و بر بیچارگی خود گواهم،خواست خواست توست،من چه خواهم؟
نی از تو حیات جاودان میخواهم
نی عیش و تنعم جهان میخواهم
نی کام دل وراحت جان میخواهم
چیزی که رضای توست آن میخواهم
الهی!مرا دل از بهر تو در کارست،وگرنه چراغ مرده راچه مقدار است
الهی!اگر چه طاعت بسی ندارم اما جز تو کسی ندارم.
الهی!روزگاری تو را می جستم خودرامیافتم،اکنون خودرامیجویم تورامیابم
الهی!همه نادانیم و اگر بخوانی در آرزوی آنیم و اگر برانی مطیع فرمانیم
الهی!توغفاری ومن پرگناهم،آخرنه بردرگاهم؟گیرم که صادق نیستم آخربا صادقان همراهم.
الهی!همچو بید میلرزم که بادبرهیچ نیرزم
الهی!کدام درد باشدازاینبیش که معشوق باشدتوانگروعاشق درویش
الهی!همه را از خود رهایی ده وبر خود آشنایی ده.
ازنفس خودم جدائیی ده یارب
وز قید خودم رهائیی ده یارب
بیگانه زآشنای خویش گردان
یهنی به خود آشنائیی ده یارب
الهی!مکش این چراغ افروخته را و مسوز این دل سوخته را.
الهی1همتی ده ک هشوق طاعت افزون کند و طاعتی ده که بخشنودی تو رهنمون کند.
الهی!نفسی ده که در ان شک وریا نبود و علمی ده که بی برق و ضیا نبود.
الهی!بدرگاه امدم بنده وار،لب پر توبه و زبان پر استغفار.خواهی به کرم عزیز دار،خواهی خوار،که من خجلم و شرمسار و تو خداوندی و صاحب اختیار
الهی!آنچه مرا کام است نه به اندازه گام است چون کرمت عام است،اگر نظر کنی کار تمام است
الهی!اگر خامم پخته کن واگر پختی سوخته کن
الهی!چهار چیز از ما دور دار،رسوایی در روز شمار،محجوبی در وقت گفتار،محرومی به هنگام بار،حجاب دراوان دیدار.
الهی!قبلهی عارفان،خورشید روی توست و مسجد اقسای دلها حرم کوی توست نظری به سوی ما فرما که نظر ما به سوی توست.
دنیا جای ابتلا و آزمایش است،نه جای فراغت و آسایش،اینجا راحت و شادمانی را چه گنجایش است،طالب دنیا رنجور است و طالب عقبا مزدور است،آنکه دنیا میخواهد دیوانه است وآنکه بهشت میخواهد بهانه است مقصود خداوند خانه است.
خواجه عبدالله انصاری